چند قطره احساس
کاش دنیا یکبار هم که شده بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش؟!...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 


 

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم

 

 

همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت

 

 

من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند

 

 

و چشم هایش را می بندد و می گوید

 

 

من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

 

 

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند

 

 

همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد

 

 

همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند

 

 

گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه

 

 

حالا یادت آمد من کی هستمخدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم

 

 

و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

میترسند...

 


دخترک*های شهر من

 


دیگر از سایه ی مرد هم میترسند..

 


روزگاری می*گفتند سایه ی بالا سر یعنی* مرد اما حال..

 


میترسند...

 


... ... ... ...

 


مردانگی مرده است...

 


دیگر اینجا عطر زنانگی هم بیهوده است..

 


تلخ خاطره*هایی* مانده از این مردم...

 


مردم همه در بیهوده رفتن*های خویش سردرگم...

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

هنــــوز هم كسي نميداند ؛

 


چوپان قصه ها

 


دروغ ميگفت . ..

 


تا تنــــهايي هايـــــش بشكند . . .

 


آييييييييي مردم

 


گرگ گوسفندهاي مرا هم خورد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |



شعر هایم را میخوانی ...



میگویی روان پریش شده ام.....



پیچیده است .......



قبول !



اما ....



من فقط



چشمان تو را مینویسم ....



تو ساده تر نگاه کن ......


 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

بعضی وقتا باید یقه احساستو بگیری

 

محکم بزنی تو گوشش و با تمام قدرت

 

سرش داد بزنی و بگی خفه شو بسه دیگه

 

تا الان هرچی کشیدم به خاطر تو بوده!!!!!!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

غريبه بود

 

عادت شد

 

عشق شد

 

هستي شد

 

روزگار شد

 

خسته شد

 

بي وفا شد

 

دور شد

 

بيگانه شد

 

حسرت شد

 

فراموش نشد ، فراموش نشد ، فراموش نشد ...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

به خودت مگیر شیشه ی پنجره

 


تمیزت میکنن

 


که کوه را بی لَکه ببینند

 


و آسمان را بی چِرک


به خودت مگیر شیشه …

 


تمیزت میکنند

 


که دیده نشوی

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

دلمان خوش است که می نویسیم


و دیگران می خوانند


و عده ای می گویند


آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند


و بعضی می خندند.


دلمان خوش است


به لذت های کوتاه


به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند


به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند


یا کسی عاشقمان شود


با شاخه گلی دل می بندیم


و با جمله ای دل می کنیم.


دلمان خوش می شود


به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی


و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود


چقدر راحت لگد می زنیم


و چه ساده می شکنیم


همه چیز را..

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |



میدانی درد چیست ؟؟؟


نگاهت که رفت …

نه !!!


شاید شانه ای که دیگر وجود ندارد …

نه!!!!


دل شکسته ام …

نه!!!


اعتمادی که دیگر وجود ندارد …

نه!!!!


تنهاییم …

نه!!!!


نمیدانی .

تو نمیدانی که دختر بودن درد است .


دختر که باشی رفتن نگاه ها و دست ها سخت میشود.


دختر که باشی راحتر میشکنی .


دختر که باشی نگاه ها فرق دارند .


حتی اگر به تمام دنیا خوب نگاه کنی باز تمام دنیا میتواند به تو بد نگاه کند….


دختر بودن گاهی واقعا یک درد است ….

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

چرا بغل کردن حس خوبی به آدم میده...؟

 

چون سمت راست بدن قلب وجود نداره و اونجا خالیه...

 

ولی وقتی که یکی رو که دوسش داری بغلش میکنی، قلبش اون جای خالی رو پر میکنه

 

و انگار تو صاحب دوتا قلب شدی...!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

دخترک برگشت...

 


چه بزرگ شده بود...

 


پرسیدم : پس کبریت هات کو!!؟

 


پوزخندی زد، گونه هایش آتش بود...

 


گفتم : میخواهم امشب با کبریت های تو این سر زمین را به آتش بکشم...

 


دخترک نگاهی انداخت...

 

 

تنم لرزید...

 

گفت : کبریت هایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم...میخری...؟

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |



همیــــشه جایی در حوالی دلتــنگی من جــاری می شــوی…



جــاری می شــوی در ابـــریِ چشــمانـــم…



و می بـــاری آنقــدر تا زلال شـــوم…



تا آســمانی شــود هــوایِ دلــم…



آنقــدر که با همـــه روحـــم حــس کنـــم…



داشتــــن تو …



می ارزد…



به تمـــام نداشــته هـــای دنیــــا…

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


گاهـــــي بــايـد بي رحـــــم بــــود


نـــه بــا دوســـت


نـــه بــا دشـــمن


بـــلکــه بـــاخــودتـــ


وچــه بــزرگــتــــ مــي کـــنـه اون ســـيلـي


کــــــه خـــودتــــ مـــي خـــوابـــونـي تـــوصــورتتــــ...

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

خاطرات را باید سطل سطل از چاه زندگی بیرون کشید

 

خاطرات نه سر دارند؛ نه ته !


بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

 

میرسند گاهی وسط یک فکر


گاهی وسط یک خیابان

 

و گاهی حتی وسط یک صحبت


سردت می کنند؛ رگ خوابت را بلدند!

 

زمینت میزنند ...


خاطرات تمام نمی شوند

 

تمامت می کنند ... !!!


نوشته شده در تاريخ جمعه 16 تير 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

از مــن حــرکــت …

 

از خــدا

 

چـاله چـوله …

 

دسـت انـداز …

 

پيـچ ِخطـرناک …

 

واحـتمال ريـزش کـوه !!

 

خـــدا بسـه ....


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.